زمانی مسعود مهماندار قطار بود و از زائران امام رضا(ع) پذیرایی میکرد. زندگی او با قصه عاشقی در همین مسیر آهنین شروع شد، اما رویاهای او در تصادف مسیر بیمارستان رنگ باخت و طولی نکشید که نشست ستونهای خانه، همسایهها را به دادگاه کشاند و او را به زندان تهران بزرگ! اکنون باید خسارت ساختمانهای مجاور را جبران کند و از آن همه گذشته، تنها همان قصه شیرین باقی مانده است...
درج ادعاهای متهم یا محکوم به معنای رد یا تأیید آن نیست/هر گونه استفاده و کپی با ذکر منبع امکانپذیر است
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی زندانهای استان تهران، به منظور آشنایی مخاطبان با فضای زندانها، درددلهای زندانیان و خانوادههای آنان و همچنین برخی از اتفاقات این حوزه که میتواند گامی برای کمک و یاری باشد، از این پس داستان یک اتفاق در این پایگاه منتشر خواهد شد.
بین چهارشنبه تا شنبه انگار صد سال فاصله بود. مسعود به همان اندازه که عصر روز چهارشنبه دلش میگرفت، صبح روز شنبه، کوپه به کوپه با سینی لیوانهای یک بار مصرف چایی، دنبال نگاه آشنا بود. دختری که آغاز هر هفته در قطار مشهد به تهران، از ایستگاه نیشابور تا میدان راهآهن دلش را به دوردستها پر میداد.
او همراه نامه پزشکی قانونی، روی ویلچر نشسته است. نامهای که به صورت تخصصی و در چند جمله تأیید میکند که او باید تحت اقدامات پزشکی و پرستاری خاص باشد و این نامه یعنی زندانی قادر به تحمل کیفر نیست.
لطفا خودت را معرفی کن!
مسعود هستم، متولد 1364 که به علت بدهی 462 میلیون تومانی زندانی شدهام. الان در دوران مرخصی به ستاد دیه آمدهام تا از مردم کمک بخواهم.
شغلت چه بود؟
مهماندار قطار بودم. بعد از تصادف، شغلم را از دست دادم و ویلچرنشین شدم.
چه شد که تصادف کردی؟
پدرم بیماری سرطان داشت. پراید برادرم را امانت گرفتم و به همراه دوستم، پدر را به بیمارستان میلاد بردیم. اگر تنها می رفتم، پیدا کردن جای پارک نزدیک به در ورودی برایم سخت بود. بعد از مراحل درمانی و دریافت داروها دوباره سوار ماشین شدیم و باز دوستم پشت فرمان بود. من کنارش نشسته و پدرم در صندلی عقب استراحت میکرد. کمی بعد از عوارضی تهران به سمت رباط کریم، نزدیک ریل راه آهن به علت لجبازی با راننده یک پراید دیگر، ناگهان از جاده منحرف و ماشین به کناری پرتاب شد. من که کمربندم را نبسته بودم بیرون افتاده و بیهوش شدم.
چهارده روز بعد وقتی چشمانم را باز کردم، روی تخت آیسییو بودم و متوجه شدم همان اولین لحظات تصادف با شکسته شدن مهرههای ستون فقرات از گردن به پایین فلج شدهام. دوران خیلی سختی بود. دوستم و پدرم هیچ آسیبی ندیده بودند. مقصر تصادف هم همان دوستم بود والا راننده پراید کناری راهش را میرفت. ظاهراً بعد از پرتاب شدن ماشین به کنار جاده هم فرار کرده و رفته بود. یک ماه و نیم در بیمارستان ماندم و وقتی به خانه برگشتم، متأسفانه پدرم را به خاطر همان بیماری سرطان از دست دادم.
ریل راه آهن برای مسعود یادآور قصه شیرین و تلخ گذشته است، همین ریلها او را تا خوشبختی برد و کنار همان ریلها، قدرت ایستادن روی پاهایش را از دست داد:
اولین بار او را در کوپه قطار دیدم. من مهماندار بودم و از مسافران قطار مشهد به تهران پذیرایی میکردم. وقتی لیوان چایی را از سینی برمیداشت، نگاهمان به هم گره خورد و همان جا قلبم ایستاد. درست به خاطر دارم که روز شنبه بود. خیلی دلم میخواست او باز هم مسافر این قطار باشد، دعاهایم به ثمر نشست و چهارشنبه ظهر دوباره او را دیدم، با همان کوله پشتی دانشجویی از تهران به همان ایستگاهی که شنبه سوار شده بود. ایستگاه نیشابور...
شنبه دوباره در همان ایستگاه سوار شد و بالاخره دل به دریا زدم: اسمش مریم بود. دانشجویی که در تهران قبول شده و هر هفته از سبزوار به ایستگاه قطار نیشابور میآمد و سوار میشد. خیلی زود تا خواستگاری پیش رفتیم ولی خانوادهاش حاضر به این ازدواج نبودند. مریم خیلی در مقابل آنان ایستاد تا بالاخره سر سفره عقد نشستیم.
همه تلاش من خوشبختی و لبخند مریم بود، او درس میخواند و من شغل مهمانداری قطار را ادامه می دادم. دیگر مجبور نبود هر هفته آن چند ساعت سفر را به خاطر کلاسهای دانشگاه تحمل کند، زندگی ما شیرین بود تا این که آن تصادف لعنتی مرا تا پای مرگ پیش برد.
هنوز با همسرت زندگی میکنی؟
بله، مریم یک فرشته است. با این که در زندگی صاحب بچه نشدهایم اما مانند همان روز اول که در قطار به او چایی تعارف کردم، قلبمان برای همدیگر میتپد. حتی به خاطر من که نیاز به پرستاری شبانهروزی دارم و از عهده کوچکترین کارهای شخصی خودم برنمیآیم، سالی یکی دو بار فقط به دیدن خانوادهاش میرود و خیلی زود برمیگردد تا تنها نباشم.
چه شد که به زندان رفتی؟
بعد از آن تصادف، بیمه مبلغی به خاطر فلج شدن من پرداخت کرد. پدرم هم از دنیا رفت و یک خانه پنجاه متری به ارث رسید که همراه برادرم فروختیم و من با سهم خودم و واریزی بیمه، خانهای سه طبقه با متراژ واحدهای 90متری در رباط کریم ساختم. حین کار برای تهیه مصالح و اجرت بنّا و کارگر، پول کم آورده، مجبور به فروش دو واحد شدم و فقط طبقه سوم برای من و همسرم ماند، اما نمیدانستم که خانه را روی قنات قدیمی ساختهایم. . البته من همان طبقه سوم را برای هزینه جراحی ستون فقراتم مجبور شدم بفروشم. شخصی در شرایط من، برای هر کورسوی امید ممکن است داروندارش را بدهد. متأسفانه جراحی هم نجاتم نداد، نه قدرت ایستادن روی پا دارم نه قدرت حرکت دستهایم... در همان روزها کم کم متوجه نشست ساختمان شدیم و همسایهها از من شکایت کردند.
مجوز ساخت از شهرداری داشتید؟
نه، کلاً در آن محدوده شهرداری مجوز ساخت نمیدهد. از طرفی یک اضافه بنا در پشت بام دارم که شهرداری زیر بار هیچ مسئولیتی نرفته است.
همسایههای مجاور شاکی هستند یا صاحبان آن دو طبقه که فروختهای؟
همسایه ساختمان مجاور و پشت سر شاکی هستند. ساختمان خودمان کمی شیب آشپزخانه و سرویس هایش به هم ریخته، مشکل دیگری ندارد. همسایه ها جای دیگر خانه دارند. یکی خانهاش را با همان شرایط فروخته و رفته، یکی هم خانه را خالی و به خانه دیگرش اثاثکشی کرده است.
چه قدر بدهکار هستی؟
چون سازنده ساختمان من محسوب میشوم، به دو شاکی جمعاً 264 میلیون تومان بدهکارم. کمی برای پایین آمدن قیمت خانه و کمی هم مرور زمان شامل شده و به قیمت روز این مبلغ را میخواهند. والا خسارت زیادی ندیدهاند.
راجع به وضعیت جسمانیات با آنان صحبت نکردی تا رضایت دهند؟
وضعیتم را که میبینند، من تحت پوشش بهزیستی زندگی میکنم. هزینههای درمانی زیادی را هم باید بپردازم. با این شرایطم، همسرم که لیسانسش را گرفت، نتوانست سر کار برود. چون من حتی نمیتوانم غذا بخورم. از عهده کوچکترین کارهای شخصی خودم برنمیآیم. علاوه بر نگهداری از من، مادرم هم با فوت پدرم همراه ما زندگی میکند و حقوق مستمری پدرم کمک خرجمان است.
چه مدت است که زندانی هستی؟
هشتاد روز زندانی بودم. حالا با سند خانه برادرم به مرخصی آمده ام. خانه ما ارزان قیمت بود. اگر نمی فروختم شاید با پولش رضایت دو شاکی را میگرفتم. الان نه خانهای دارم، نه امیدی به سلامتی، تنها امید من داشتن همسری فداکار است که از تمام آرزوهایش به خاطر من گذشته است...
مسعود غیر از همسر فداکارش امیدی به آینده ندارد، حتی همان دوستش که مسبب فلج شدن، از دست دادن کار و توانایی جسمی وی شد، به سراغش نمیآید. او طی هشتاد روز هم در زندان، یا روی تخت خوابیده بود یا ویلچرچشم به دستهای کمک کارکنان و زندانیان داشت. پزشکی قانونی در چند جمله تخصصی و با صراحت نوشته که او قدرت تحمل کیفر را ندارد. برادر مسعود، سری تکان میدهد، مددکار ستاد دیه تصویر نامه را ضمیمه پرونده میکند. قرار است در همین هوای پاییز بارانی به دادگاه هم بروند تا قاضی در خصوص نحوه اعمال حبس تصمیمگیری کند. چتر سیاه را که هنوز خشک نشده، دوباره آماده باز شدن میکند، نگاه منتظر مسعود به دفترچه یادداشتم میافتد: یعنی ممکن است به من کمک کنند بدهیام را پرداخت کنم؟ من حتی قسطی هم نمیتوانم قول پرداخت به شاکیها بدهم، حقوق مستمری مادرم و کمک بهزیستی به زور خرج و مخارج زندگی را تأمین میکند، چه برسد به دارو و دیگر هزینههای نگهداری از یک معلول!
خیرین و نیکوکارانی که قصد کمک به آزادی زندانیان نیازمند جرایم غیرعمد را دارند همواره میتوانند از طریق شماره کارت 6037991899675916 هدایای نقدی خود را واریز کنند. همچنین در صورت تمایل ضمن مراجعه حضوری به ستاد دیه استان تهران واقع در خیابان کریمخان زند، خیابان سنایی، اعرابی 5، پلاک 19، طبقه اوّل، شماره تلفن 88862027 با نحوه ارسال کمکهای مالی و آزادی زندانیان استان آشنا شوند.
امینه افروز
با سپاس ویژه از جناب آقایان دکتر رستمی مدیرکل محترم حوزه ریاست و روابط عمومی سازمان زندانها، دکتر افروز رئیس محترم اداره روابط عمومی و تشریفات، حیاتالغیب مدیرکل محترم زندانهای استان تهران و رحمانی مدیر محترم ستاد دیه نمایندگی استان
نظر شما